من آن دریاچه خشکم که از باران گریزانم
همان گاوی که در زندان تقدیرم نگهبانم
نه حس زندگی دارم نه میل صحبت از تغییر
فقط می بارد از چشمم شرار ِ روح ویرانم
هنوزم، جای پای آسمان ، در قلب من جاریست
ولی مانند جوی فاضلابی ، در خیابانم
درون دوزخ تکرار خود آبستن رنجم
شبیه شاخه ی پژمرده و ، بی ریشه می مانم
اگر روزی درخت تشنه ای حال مرا پرسید
بگو همسایه ی باد و غبار و گُرد و طوفانم
نجاتی تازه میجویم به چاهی تازه می افتم
همانند تمدن های رفته ، رو به پایانم
شاعر: ابوالقاسم کریمی
با تشکر از شاعر گرامی علی معمومی
من آن شمعم که میسوزد دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم