داستان کوتاه چند خطی

1
معلمی به دانش‌آموزش گفت: «باید بیشتر بخوانی و کمتر بازی کنی.» دانش‌آموزپاسخ داد: «باید بیشتر بازی کنم و کمتر بخوانم.» معلم با تعجب پرسید: «چرا؟» دانش‌آموز گفت: «چون من می‌خواهم فوتبالیست شوم، نه معلم..»
2
با ترس به پلیس گفت: «لطفاً مرا نکش.» پلیس با خنده پاسخ داد: «چرا؟ ، تو فقط یه دزدی.»
3
با عشق به نامزدش نگاه کرد و گفت: «تو همه چیز منی» سپس با لبخندی تلخ، چاقو را در قلبش فرو کرد.
4
با اشک‌هایی که از چشمانش جاری بود، به آسمان نگاه کرد و گفت: «بابا، من دوستت دارم.» سپس دکمه‌ای را فشار داد و بمب‌های هسته‌ای ، روان شد.
_

دیدگاهتان را بنویسید