به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر
نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب
نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا
بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر
بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت
تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد
به بازگشتن سوی مقام عز و مقر
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
بهیم را به جهان آن حصار بود مفر
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار
نه زان عمل که بود کار کردههای بشر
نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد
نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر
وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند
بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر
به آب شور و بیابان پرگزند افتاد
بماندش خانهٔ ویران ز طارم و ز طزر
خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت
چنان که زو بگریزند صد هزار دگر
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیرشکر
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت
بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر
زهی مظفر فیروزبخت دولتیار
که گوی بردهای از خسروان به فضل و هنر
ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست را همی چه خبر
تو بر کنارهٔ دریای شور خیمه زدی
شهان شراب زده بر کنارههای شمر
تو سومنات همیسوختی به بهمن ماه
شهان دیگر عود و مثلث و عنبر
به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
تو در شتاب سفر بودهای و رنج سهر
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو
به سومنات رود گاه و گه به کالنجر
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی
ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر
به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد
کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم
مگر کنی پس از این قصد خانهٔ قیصر
سپه کشیدی زین روی تا لب دریا
به جایگاهی کز آدمی نبود اثر
به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
گمان بریم که این در فسانه بود مگر
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
بهیچروی ازین آب نیست روی گذر
اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر
ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید
چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا
که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر
همینماید هیبت، همیفزاید شور
همی بر آید موجش برابر محور
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید
که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر
به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت
به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر
چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید
به گرد تو مه تابان و زهرهٔ ازهر
ز تو خلایق را خرمی و شادی بود
وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید
چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا
نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
به دولت پدر تو نبود هیچ پدر
به ملکداری تا بود بود و وقت شدن
بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل
همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر
همیشه تا علوی را نسب بود به علی
همیشه تا عمری را شرف بود به عمر
خدایگانی جز مر ترا همینسزد
خدایگان جهان باش و از جهان بر خور
جهان و مال جهان سربسر خنیدهٔ تست
به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر