کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران به ستانش در این بیغولهٔ مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و میخوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، میدانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوهها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعلهای در دود
بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرینتر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
نه زورقی و نه سیلی، نه سایهٔ ابری
تهی ست آینه مرداب انزوای مرا
خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمیگویم که باران طلا آمد
لیکی عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایههای سبز
تا بهار سبزههای عطر
تا دیاری که غریبیهاش میآمد به چشم آشنا، رفتم
پا به پای تو که میبردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که میرفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصا مرزهای دور
تو اصیل اسب بی آرام من، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفههای خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانهات آبادی ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین، خاتمت بازیچهٔ هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم