دو چندان جور، جان چندان کشید از عمر ِ دلگیرم
که از عِقد ِ چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم؟
چو عیسی لاجرم – تجرید را – در ترک ِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم
به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاک بر گرفت و میدهد بر باد ِ ناکامی
مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم؟
نه پروازی، نه آب و دانهای، نه شوق ِ آوازی
به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قلهٔ جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
آن پنجره را باز میگذارم
ای نور سرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید؟)
تاریکم و تنها، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که میپسندی
من چشم به ره، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی؟
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه بیداد!
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه دشوار!
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب میگریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی: بگذر! شب گذشت، ای مرد
یعنی بگذر! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ….
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قلهٔ جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه
زهر مارم میکردم
مزهام لب گزهای تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم –
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
یا گر باید هموار بگویم، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت:
“بیا پایین، زردشت!”
مادرش گفت:”بیا پایین مادر!
وقت خواب است، بیا، من خوابم میآید”
“من نمیآیم پایین، من اینجا میخوابم” - گفت زردشت ِ صلیب –
“من همین بالا میخوابم”
من به او گفتم یا میگفتم میباید:
“تو بیا پایین، فرزند!
پدرت آن بالا میخوابد”
یا شاید:
“پدرت آن بالا خوابیده ست!”
***
شب، امشب نیز
- شب افسردهٔ زندان
شب ِ طولانی پاییز –
چو شبهای دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیدهاند، آسوده و بی غم
و من خوابم نمیآید
نمیگیرد دلم آرام
درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام
شما را این نه دشنام است، نه نفرین
همین میپرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگها سنگین
چگونه میتوان خوابید، با این ضجهٔ دیوار با دیوار؟
الا یا سنگهای خارهای کر، با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین؟
نمیدانم شما دانید این، یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی - چه ویرانی! کهنتر یادگار از دورتر اعصار –
که میآید از او هر شب، صداهای پریشانی
-“… جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتادهام، دستم نمیگیرند
دریغا! حسرتا! دردا!
جوانمردا! جوانمردا ….”
مدان این جغد، نالان ورد میگیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین میگوید و میگرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورده اندُهان را گوش میمالد
که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، مینالد:
“… زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو میریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها
به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ….”
الا یا سنگهای خارهای کر، با گریبانهای زُنّاری
به تنگ آمد دلم – بیچاره – از آن ورد و این تکرار
نمیدانم شما آیا نمیدانید؟
درین همسایه جغدی هست، و ویرانی - درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم ِ هول وحشتناک –
که میگویند روزی، روزگاری خانهای بوده ست، یا باغی
ولی امروز
( به باز آوردهٔ چوپان ِ بد ماند )
چنان چون گوسفندی، کهاش دَرَد گرگی،
از او مانده همین داغی .
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
الا یا سنگهای ِ خاره کر، با گریبانهای زناری
نمیدانم کدامین چاره باید کرد؟
نمیدانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟