نمونه اشعار زیبا از مهدی اخوان ثالث/9

نمونه اشعار : مهدی اخوان ثالث
نمونه اشعار : مهدی اخوان ثالث

دو تا کفتر
نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازش‌های این آن را تسلی بخش
تسلی‌های آن این را نوازشگر
خطاب ار هست: خواهر جان
جوابش: جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها
سپرده با خیالی دل
نهش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا بهش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده‌ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانی‌ها که در او هست
نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه‌اش
غبار سالین از چهره بزدایند
برافرازند
نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختن‌هایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره‌ها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را، هان
همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت
و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای
و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز
دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها
و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها
و گزمه‌ها و گشتی‌ها
سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
نگه کن، روز کوتاهست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره‌ای

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا