تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم
صد بهارم نقش زد بر پرده ی گل پوش چشم
 مردم بیگانه را یارای دیدار تو نیست
 خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم
وقت آن آمد که ساغر پر کنیم از خون دل
 کز می لعلت تهی شد جام حسرت نوش چشم
چشم و دل ، نادیده ، بر آن حسم پنهان عاشق اند
 آفرین بر بینش دل ، آفرین بر هوش چشم
 آتش رخساره روشن کن شبی ، ای برق عشق
 تا چراغی بر کنم در خانه ی خاموش چشم
 مژده ی دیدار می آرند ؟ یا پیغام دوست ؟
 اشک شوق امشب چه می گوید نهان در گوش چشم ؟
 می رسد هر صبح بانگ دلنوازت ، ناز گوش
 می کشم هر شب شراب چشم مستت ، نوش چشم
 در غبار راه او ، ای سایه ! بینا شو ، که من
 منت صد توتیا دارم ازو بر دوش چشم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا