تاجری در کشور هندوستان
طوطئی زیبا خرید از دوستان
خواجه شد در دام مهرش پای بند
دل ز کسب و کار خود، یکباره کند
در کنار او نشستی صبح و شام
نه نصیحت گوش کردی، نه پیام
تا شد آن طوطی، برای سودگر
هم رفیق خانه، هم یار سفر
هر زمانش، زیر پا شکر فشاند
گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند
بزم، خالی شد شبی از این و آن
خانه ماند و طوطی و بازارگان
گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز
خواب از من برده ادراک و تمیز
چونکه امشب خانه از مردم تهی است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست
نوبت کار است، اهل کار باش
من چو خفتم، ساعتی بیدار باش
دخمه بسیار است، این ویرانه را
پاسبانی کن یک امشب، خانه را
چون نگهبان بهر سو کن نظر
بام کوتاهست، گر بسته است در
طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از برای کار، هوش
سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت
هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت
برفکند از گوشهای، دزدی کمند
شد بزیر آهسته از بام بلند
موش در انبار شد، دهقان کجاست
بیم طوفانست کشتیبان کجاست
هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید
غیر انبان شکر، کان را ندید
کرد همیانها تهی، آن جیب بر
زانکه جیب خویش را میخواست پر
دزد، بار خویش بست و شد روان
خانهٔ خالی بماند و پاسبان
صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجرهها را دید، بی فرش و خراب
خواست کز همسایه گیرد کوزهای
گشت یکساعت برای موزهای
کرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشک دید و نه ز تر
چشم طوطی چون ببازرگان فتاد
بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد
گفت آب این غرقه را از سر گذشت
کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت
سودم آخر دود شد، سرمایه خاک
خانه مانند کف دست است پاک
فرشها کو، کیسههای زر کجاست
گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست
گفت دیشب در سرای ما که بود
گفت شخصی آمد اما رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من دیدم که شکر بر نداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که برد
گفت کس یکذره زین شکر نخورد
زانچه گفتی، نکتهها آموختم
چشم روشن بین بهر سو دوختم
هر کجا کردم نگاه از پیش و پس
کاله، این انبان شکر بود و بس
پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست
تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست