گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانهاش دعوت کرد. شمس به خانه جلالالدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نمودهای؟»
مولانا حیرت زده پرسید: «مگر تو شرابخوار هستی؟!»
شمس پاسخ داد: «بلی.»
مولانا: «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!»
شمس: «حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.»
مولانا: «در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!»
شمس: «به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.»
مولانا: «با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.»
شمس: «پس خودت برو و شراب خریداری کن.»
مولانا: «در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصارینشین بروم و شراب بخرم؟!»
شمس: «اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شبها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.»
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقهای به دوش میاندازد، شیشهای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه میافتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکدهای شد و شیشهای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا میکردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: «ای مردم! شیخ جلالالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصارینشین رفته و شراب خریداری نموده است.»
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: «این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریده و با خود به خانه میبرد!»
سپس بر صورت جلالالدبن رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت دیدند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: «ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.»
رقیب مولوی فریاد زد: «این سرکه نیست بلکه شراب است.»
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دستهای او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: «برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟»
شمس گفت: «برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.»