گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

برای خرید به فروشگاه رفته بودم. داخل فروشگاه این طرف و آن طرف می‌رفتم و آنچه می‌خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم. در راهروی باریکی جوانی حدود پانزده سال ایستاده و راه را بسته بود. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود. در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: «مامان، من اینجام.»
فهمیدم که دچار عقب‌افتادگی ذهنی است. وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده‌ام و می‌خواهم رد شوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: «اسمت چیه؟» تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد: «اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم.»
گفتم: «عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه.»
پرسید: «استیو، مثل استیوارینو؟»
گفتم: «آره؛ چند سالته، دنی؟»
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک می‌شد. دنی از مادرش پرسید: «مامان، من چند سالمه؟»
مادرش گفت: «پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.»
من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می‌رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازی‌ها رفت. مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی وقت گذاشته و با پسرش حرف زده بودم. به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند. به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده‌ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمی‌دانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که به من الهام شده باشد. به او گفتم: «در باغ خدا گل‌های قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ اما رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند. می‌دانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس نکند، در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.»
لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: «شما کیستید؟»
بدون آن که فکر کنم گفتم: «اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.»
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت: «خدا شما را در پناه خویش گیرد.» که سبب شد اشک من هم درآید.
آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد. همان لحظه‌ای که وقت صرف می‌کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده‌اش ارزش داشته باشد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا