گویند عدهای از اطرافیان سلطان محمود که پیوسته از تقرب ایاز رنج میبردند، همیشه در فکر چارهای بودند تا او را از نظر سلطان بیاندازند. آنها دانستند که ایاز اتاق مخصوصی دارد که در شبانهروز یک بار به آن اتاق رفته و در را قفل کرده و هیچ کس تاکنون داخل آن را ندیده است. پس نزد سلطان رفته و گفتند: «ایاز که این قدر مورد توجه شماست به شما خیانت میکند زیرا حجره ای به خود اختصاص داده و نمیگذارد کسی به آن وارد شود. او هرچه زر و جواهر دارد در آن اتاق پنهان میکند.»
سلطان دستور داد تا نیمه شبی چراغ بیافروزند و داخل آن اتاق شده تا از سر نهان آن آگاه شوند. غلامان وقتی که وارد شدند در گنجهی آن اتاق جز پوستینی بسیار کهنه و مندرس با چارقی نیمدار نیافتند. پس هر دو را برداشته و نزد سلطان بردند. شاه بسیار متعجب شد و دستور داد تا ایاز را به حضور ببرند و توضیح بخواهند. ایاز به حضور رسید و چون چنین دید، گفت: «روزی که به خدمت شما مشرف شدم، چنین جامهای به تن داشتم. این یادگار دوران عسرت و تنگدستی را حفظ کردهام تا ابتدای وضع خود را فراموش نکنم و هرگز پایم را از گلیمم بیرون ننهم.»