گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الك دولك می‌گذراندند. چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی هم مشكلی برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند. جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند: «آهای مردم! آهای…! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.»
مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند. جارچی ها دوباره اعلام كردند: «می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان می‌خواهد، بكنید.»
اهالی جواب دادند: «خب! ما داریم الك دولك بازی می‌كنیم.»
جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه دادند بدون لحظه‌ای درنگ. جارچی ها كه دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: «كاری ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنیم.»
آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا