گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

دختر کوری بود که به خاطر کوری‌اش، از خود متنفر بود. او از همه کس متنفر بود به جز پسری که عاشق او بود. پسر خود را فدای او می‌کرد.
دختر به پسر گفته بود که اگر می‌توانست جهان را ببیند با او ازدواج خواهد کرد. یک روز، یک نفر یک جفت چشم به دختر داد و او می‌توانست همه چیز از جمله پسر عاشق را ببیند.
در همان لحظه، پسر از دختر پرسید: «حالا که می‌توانی جهان را ببینی، با من ازدواج می‌کنی؟»
دختر تعجب کرد وقتی دید که پسر هم نابیناست و از ازدواج با او خودداری کرد.
پسر در حالی که اشک می‌ریخت رفت و بعداً نامه‌ای به او نوشت با تنها یک جمله: «عزیزم فقط مواظب چشم‌های من باش.»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا