وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

وبلاگ قاسم کریمی
وبلاگ قاسم کریمی

 

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.مرد […]

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند. باد‌يه‌نشین با خود فکر

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند. باد‌يه‌نشین با خود فکر

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

در یک شهر ساحلی ، درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل می گذارد

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

دو تا پيرمرد با هم قدم مي زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومي در حال قدم زدن بودن.پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود.»پيرمرد دوم:

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی

وبلاگ قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_6

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود. شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند. دوستش پرسید چی فکر میکنی؟ گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند. دوستش گفت

پیمایش به بالا