اشعار هوشنگ ابتهاج
چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم وین آتش خندان را با صبح برانگیزمگر سوختنم باید افروختنم باید ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم صد دشت شقایق چشم…
چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم وین آتش خندان را با صبح برانگیزمگر سوختنم باید افروختنم باید ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم صد دشت شقایق چشم…
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد شراب لعل…
نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان گرد سر تو می پرد…
نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت به سوگواری زلف تو این بنفشه…
کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد کجا به در برمت ای دل شکسته کجا فرو…