اشعار هوشنگ ابتهاج

تن تو مطلع تابان روشنایی هاست
 اگر روان تو زیباست از تن زیباست
 شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع
 که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست
 نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن
 که از زلال تنت جان روشنت پیداست
که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟
 که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست
 ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد
 که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست
 مگر ز جان غزل آفریده اند تنت
 که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست
 نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت
که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست
 نگاه من ز میانت فرو نمی اید
هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
 حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست
 چو آفتاب که ایینه دار او دریاست