اشعار هوشنگ ابتهاج

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
 دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت
 شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
 آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
 وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
 ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
 دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
 رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
 چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
 بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
 این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
 دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت