اشعار هوشنگ ابتهاج

دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
به جان او که دل از آن او نگردانیم
 اگر به ماه بر اید و گر به چاه شود
 چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم
 حدیث غارت دی از درخت پرسیدند
جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم
به آب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل
که نقش بندی این خون در جگر دانیم
 خمار این شب ساغر شکسته چند کشی ؟
 بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم
 زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد
 وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم
 خدای را که دگر جرعه ای از آن می لعل
 به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم
 طریق سایه اگر عاشقی ست عیب مکن
 ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم