اشعار هوشنگ ابتهاج

هزار سال درین آرزو توانم بود
 تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
 تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم
 که روز آمدنت روزی که خواهد بود
 زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
 ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
 کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
 برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
 که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
 که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
 چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
 که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود