اشعار هوشنگ ابتهاج

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
 جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق
 این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
 صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق
 چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
 تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق
 دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
 چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق
رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
 هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
 پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق
 بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
 از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق