اشعار هوشنگ ابتهاج

دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم
 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم